معیدمعید، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

ninimoon

تولد 2 سالگی

  تولدت مبارک نفسم   عشقم ، جونم، عمرم،عزیزم ،قلبم ، روحم دو سال گذشت، مثل برق و باد به همین زودی ،تند تند تندو من و قلبم هروز هروز به تو وابسته تر و مانوس تر میشویم گویی که دیگر مرا گریزی از تو نیست بی وجود تو نفسم بالا نمی آید قلبم تپش ندارد و مغزم کلاً از کار میافتد  احساس تهی بودن احساس گیجی احساس سرما قبلاً ها هرگز فکرش را هم نمیکردم روزی  موجودی در زندگیم باشه که از من جدا ولی همیشه و همه جا با من باشه روح و فکر و تمام جسم وجانم باشه هنوز هم باور ندارم ولی هست و اون موجود تویی تو که از من هستی و در منی و با منی هر لحظه و هرجا معیدم، پسرم، از بیان عشقی که به تو در عمق وجودم دارم ...
21 بهمن 1391

نننننننننننهههههههههههه

این سوژه جدید معید جونه همش ورد زبونشه هر چی ازش میپرسیم در صورت موافق بودن هم میگه (نه) وای که چقد میچسبه گاهی وقتا!!!!!!! معید:آپ    آپ   آپ مامانی :آب میخوای؟؟؟؟؟ معید:ننننننننننههههههههه یا اینکه معید:کلید میکنه مهنا  علیزا (علیرضا)   باااسا (پارسا)   عسانه (حسانه) مامانی :دوستشون داری این بچه ها رو ؟؟  بیان باهاشون بازی کنی؟؟ معید :ننننننننههههههههه ای آدم حرصش میگیره!!!! معیدی اینروزا خیلی بلا شدی هم شیطونیات هم حرف زدنات ،خیلی خوشگل حرف میزنی عزیزم خیلی دامنه لغتت زیاد شده اینقده کلمات جدید میگی که آدم دلش میخواد مثل آبنبات قورتت بده جوجو!! یه ...
21 بهمن 1391

اولین ها

سلام و صد سلام به پسر گلم   مامانی امروز بعد اینهمه روز غیبت اومدم تا یه سری از اولین اتفاقهای زندگیتو برات بنویسم که یکیشون خییییییییییلییییییییییی مهمه ولی اونیکی زیادم نه!!!   حالا اول از اونیکه کمتر مهمه شروع میکنم و اونم اینه که بالاخره موفق شدم چند تا دونه عکس در حالیکه خوتم میدونی و دوربینو میبینی ازت بندازم !!! و تازشم خودت هی فیگور میگرفتی تا من ازت عکس بگیرم مامانی آخ که چقدر ذوق زده شده بودم (لازم به توضیحه که این عکسا مربوط میشه به قبل از کوتاهی موهای خوشگلش البته برای سومین بار که البته همه میگن اینبار خیلی بهتر از دفعات قبل کوتاه کرده !!) تعجب نکنید آخه معید جان تا حالا اجازه نداده ما یه عکس درست و حس...
2 بهمن 1391

فوری دلم گرفت...

روز چهارشنبه بود 29 آذر ماه غروبی که باباش از دفتر اومد من و معیدی حاضر شدیم و باهم رفتیم بیرون یه دوری زدیم خرید کردیم و برگشتیم خونه ساعت 20:30بود قبل اینکه شام رو آماده کنم یهو یه حسی  که نمیدونم چی بود بهم گفت که حالا وقتشه ... وقتشه که دیگه معیدی رو از شیر بگیرمش (آخه یهو یاد کیمیا جون یکی از دوستای وبلاگی معید افتادم که مامانش 2 روز پیشش همین کارو کرده بود)همینم باعث شد تو تصمیممم مصر تر بشم به بابایی گفتم چسب زخم داریم گفت آره در عرض یه دقیقه رفتم و چسب بریدم و زدم و... همینکه از اتاق اومدم بیرون و نشستم معید جان اومد...  ججججججججججججییییییی جججججججججججججی منم فوری نشونش دادم و گفتم ببین مامانی جیز شده حالا معید...
2 دی 1391

یه روز نااااب

امروز موفق شدم به بهانه ای که حالا توضیحش میدم و خیلی هم برام جالب بود بیام نت و به این همه غیبت و تنبلی پایان بدم . ما اومدیم .... آخه واقعاً دلیل اینکه نمیتونم بیام و زود به زود از خاطرات پسرکوچولو بنویسم( البته بعد از مشغله)اینه که به حدی حرکات و حرفا و کارایی که انجام میده زیاد و متنوع شدن اصلاً یادم میره که از کدومش بگم و بنویسم همین حالا هم دقیقاً همین مشکلو دارم فقط چیزی که باعث شد دیروز ما تبدیل به یه روز ناب بشه این بود که :در طول این 1 سال و 10ماه و 2 روزی که گذشت این تنها روزی بود که ...(ببخشیدا عذر میخوام )معید جان کل روز روز رو پی پی نکرد آخه از بچه ای که رکورد روزی 12 بار رو هم تجربه کرده این واقعاً عجیبه !!  نیست...
23 آذر 1391

بلبل زبونی

پسر گلم ... حالا که پا گذاشتی توی 21ماهگی کلاً رفتارات تغییر کرده بلبل زبونیات بیشتر و بیشتر شده و از همه مهمتر شیطنتااااااااااااااااااات که دیگه هر چی بگم کم گفتم ،عزیز کم شیطونیا و اذیت کردنات واقعاً واقعاً توی دور و بریامون بی سابقه است ولی نمیدونم چرا هیچ کس (البته نه همه)نمیخوان قبول کنن که تو مثل بقیه بچه ها نیستی حالا از هر نظر از همه مهمتر ناآرومی و اذیتت توی ماشین و بیرون و خرید و فروشگاه و..... بخدا مامانی دیگه گاهی وقتا من و بابایی واقعاً کم میاریم هرگز هوس بیرون رفتن نمیکنیم (که البته همینم شده یه سوژه در بین دوستان عزیز،که مسخره مون میکنن و میگن رو اینا نباید حساب کرد چون اهل بیرون اومدن نیستن )ولی خداییش اینجوری نیست اگه بو...
6 آبان 1391

آنچه گذشت...

عزیز دل مامان عشق و نفس مامان معید گلم سلام     و به قول خودت    ( دیام) من و معید جون برگشتیم با یه عالمه خاطره و عکس خوب و قشنگ از تابستون مامانی عکسات خیلی زیاد بودن که بدلیل ضیغ (ذیغ) وقت چندتایی رو از شون انتخاب کردم که بذارم تو وبت ایشالا بزرگ که شدی همشونو توی آلبوم عکسای 18 و 19 ماهگی میتونی دونه دونه ببینی و خودم برات خاطرات هر عکس رو تعریف کنم . قربون این وروجک بازیای جدیدت برم که دیگه مردی شدی واسه خودت اذیت کردنات تا حدودی کم شده البته نه همیشه ولی تا دلت بخواد شیطونیات زیاد شده طوری که تموم دور و بریامون اذعان میکنن که هزار ماشالا معید جان یه چیز دیگه ست.   خدا خودش بخیر کنه...
16 مهر 1391

شیرین زبونی

من اومدم سلام عزیز دل مامان ،منو ببخش که همش تنبلی می کنم و دیر به دیر برات مینویسم ولی باور کن دلم میخواد از کارا و شیرین زبونیای هر روزت بگم و بنویسم ام  ولی.......  وقت !!!!!!!!!!امان از مشغله !!!!!!!! عزیز دلم وای که اینروزا چقدر قشنگن با بودن تو رنگ و بوی زندگی من و بابایی جون کلاً تغییر کرده علیرغم اینکه از خیلی جهات محدودمون کردی مثلاً بیرون رفتن و خرید کردن و یه مسافرت هر چند کوتاه چون به حدی تو ماشین شیطنت میکنی که از کاری که کردیم پشیمون میشیم و هفته به هفته هم هوس بیرون رفتن نمیکنیم چون اگه تو صندلیت بذاریمت گریه میکنی و میخوای بیای جلو توی بغل من وقتی هم اومدی دیگه یه چیز سالم تو ماشین نمیمونه از ولوم ضبط و دک...
24 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ninimoon می باشد