معیدمعید، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

ninimoon

هفته 38

خیلی هیجان دارم از طرفی هم استرس نمیدونم دکتر فردا چی میگه فقط امیدوارم دوباره تاریخو عوض نکنه ما واسه همون 20 ام برنامه ریزی کردیم روز به روزم داره سختتر میشه خوابیدن ،بلند شدن ،راه رفتن..... معید جونم که اصلاً عین خیالشم نیست احساس می کنم توی این 2 هفته رشد قابل توجهی کرده چون حجمش خیلی زیاد شده کماکان ورجه وورجه هاشم داره ،چنان فوتبالی بازی میکنه شبا!!!1 اگه همون 20 ام رو در نظر بگیریم فقط فقط 10 روز دیگه مونده  هورا .!!! معید توچولو سعی کن توی این 10 روز یه 200 ،،،،،300 گرم دیگه وزن بگیری مامانی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
30 آبان 1390

<no title>

یوهووووو!!!!!!!! بالاخره حتمی شد معید جونم. دیروز رفتم دکتر ،ساعت 4/15 نوبتم شد مطب خیلی شلوغ بود، وقتی رفتم تو دکتر پرسید اوضاع چطوره؟ گفتم زیاد خوب نیستم گفتش که تاریخ طبیعی رو کی زده بودم ؟گفتم اول اسفند .و سی اس رو هم 20 یا22 بهمن ولی اگه 20 ام باشه خیلی بهتره ،گفت باشه مشکلی نداره و به خانم آراسته گفت که هماهنگ کنه . بعد من آماده شدم و دکتر اومد گوشی گذاشت ضربان قلبتو شنیدم مثل همیشه تند تند تالاپ تولوپ میکردی گلم معید جونم نامه ای رو که دکتر داد الان بابایی برده اداره تا معرفینامه بیمه دی رو بگیره ! در ضمن در مورد دوربین و فیلم گرفتن  تو اتاق عمل هم سوال کردم، اوکی شد....
30 آبان 1390

وروجک

وروجک من ! دیگه بلا نمونده که سرم نیاورده باشی ،اینقر که شبا وسط خواب پا میشم میشینم واسه اینکه غذام هضم شه مردم از سوزش سر دل همشم از شیطونیای توی وروجکه! اینقد که لگد به معدم میزنی اینجوری میشم.مامانی خیلی حالم بده از کمردرد و پادرد و سرفه کلافه شدم دیگه ولی خب دیگه چیزی نمونده : 4+30 روز دیگه! ...
30 آبان 1390

هفته آخر

بعد از 3 روز استراحت و تعطیلی که واقعاً خسته کننده بود بالاخره امروز اومدم دفتر .. سه شنبه که غروب رفتیم خونه ، چهارشنبه تعطیل بود (28 صفر) منم با آتلیه هماهنگ کرده بودم واسه 11 صبح هوا دیگه خیلی سرد شده بود منو بابایی ساعت 10 کم کم حاضر شدیم و رفتیم آتلیه یه ساعتی کارمون طول کشید کلی عکس انداختیم از بین اونا هم 10 تا رو انتخاب کردیم( مثلاً میخواستیم 2 تا عکس یادگاری داشته باشیم !!!!!!!!!!!) ظهرم رفتیم بیرون ناهار خوردیم(جات خالی معید جون ) روز پنجشنبه ساعت 5 صبح بابایی از پنجره نگاه کرد و دید برف باریده گفت بهیچ عنوان امروز دفتر نمیری خطرناکه ،سرمامیخوری روز جمعه هم که خونه موندیم تا ظهر خیلی حالم بد بود اینقد که ورجه وورجه میکردی پهلوه...
30 آبان 1390

نامه هفتم

روزهای بهاری تند تند از پی هم میگذرن و معید جون منم داره مث گلای بهاری آروم آروم رشد میکنه و قد میکشه و بزرگ میشه ،چقد داره همه چیز زود میگذره ، درست 20 فروردین که 2 ماهگیت بود بردمت واسه قد و وزن و واکسن ،عزیز دلم وزنت 5.100 کیلو شده و قدت 53 کم کم آقوم آقوم کردنات داره شروع میشه مخصوصاً صبحها ساعت 7 اینا درست موقع رفتن بابایی خدایا چقد شیرینه کارای فرشته کوچولو هات ...
30 آبان 1390

یکشنبه

خدایا باورم نمیشه که فقط 3 روز دیگه مونده تا معید جونمو ببینم . با اینکه خیلی طول کشید ولی خیلی هم زود گذشت انگار همین دیروز بود که جواب تستمو گرفتم (1389/03/25)ساعت 10/45 صبح وای چه حس قشنگی بود خدایا چه روزای قشنگیه !روزا و ماههای خیلی قشنگی رو گذروندم هر روز شادی ، خوشی ،مخصوصاً بابایی جون که سنگ تموم گذاشت خیلی هوامو داشت ، قربونش برم الهی!! معید جونم ،بابایی نذاشت توی چند ماه قند تو دلم آب شه . واقعاً هیچوقت این روزای خوب و قشنگ رو فراموش نمی کنم. خدایا ازت ممنونم که اینقدر کمکم کردی همه چیز عالی بود همه چیز بدون دقدقه و ناراحتی تموم شد ،خدایا این شادیهارو ازمون نگیر ،؛خودت کمکمون کن همیشه توکلم به خودت بوده و هست هیچوقت تنهام نذار.....
30 آبان 1390

دوشنبه

امروز هم بهتر از روزهای قبل شروع شد رفتم دنبال کارای تشکیل پرونده و....... خدا رو شکر فعلاً که همه چیز مرتبه ،قرار شد پس فردا ساعت 7 صبح بیمارستان باشم معید جون امروز که خاله پریسا (ز)اسمتو ازم پرسید خیلی خوشش اومد کلی تعریف کرد کارامو هم جفت و جور کرد اتاق ویژه هم رزروو کردم که حسابی با هم راحت باشیم که بابایی هم خواست پیشمون شب تا صبح وایسته،هورا!!!!!!!!! مامانی امشب دیگه کیفتو جمع و جور میکنم فردا  عصر هم یه کم به خودم میرسم دیگه دفتر نمیام البته دلم میخواد بیام ولی خب مردم چی میگن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ معید جون نمیدونی چقد هوا خوب و آفتابیه عین بهار میمونه . امروز غروبم عکسامون حاضره باید بریم آتلیه بگیریم وروجک من فقط یه فردا مونده ها !!!!!پ...
30 آبان 1390

سه شنبه

بالاخره آخرین روز هم اومد . انتظارها به پایان رسید همه منتظریم من و بابایی خیلی بیشتر از بقیه. معید جون حالا که دیگه اومدنت خیلی نزدیک شده هر لحظه بیشتر از لحظه قبل حست می کنم ، حالا که دیگه اومدنی شدی ازت میخوام یه قولایی بهم بدی قول مردونه باشه مامانی، اولاًوقتی پا گذاشتی به این دنیا اول باید مرد باشی مرد مرد ، پاک و معصوم باشی درست مثل روز اول مثل فردا ، همیشه همیشه یاد خدا باشی تا خدا هم هیچوقت تنهات نذاره ، توکلت فقط به خدا باشه ، به هیچکس جز خدا تکیه نکن. معید جون ، من و بابا فرهاد رو قولت حساب می کنیم و تمام سعیمو ن اینه که از هیچی واست کم نذاریم و تا هستیم تمام تلاشمونو واسه خوشبختی ، سلامت و موفقیتت انجام بدیم .امیدمون اینه که هز...
30 آبان 1390

نامه دوم

سلام معید عزیزم امروز 16 روزه شده امروزم مامانی تنهاش گذاشته و اومده دفتر وای چه مامان بدی!!!!!!!!! دیروز که 15 روزگی معید جون بود بردمش واسه مراقبت قد: 49/5 وزن: 3400 گرم و دور سر :35 راستی یادم رفته بودقد و وزن بدو تولدشو بگم قد:48 وزن2770: گرم و دور سر :34 مامانی توی این روزا درسته که همه چیز خیلی سخته از یه طرف مراقبت از تو شیر دادنت، آروغ گرفتنت، عوض کردنت ، کارای خونه ،آشپزی ، رفت و آمد دفتر و ........اگه کمکای بابا فرهاد نبود واقعاً کم می آوردم همین حالاشم یکی دو بار از خستگی اشکم در اومده ولی وقتی یاد اون قیافه خوشگل و لپای قرمز و چشای انگوریت می افتم همه خستگی یادم میره . معید جون یاد لپ قرمزی خیس عرقت بعد شیر خوردن افتادم...
30 آبان 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ninimoon می باشد