معیدمعید، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

ninimoon

تولد سه سالگی

معید عزیزم، عشقم نفس مامان منو ببخش که بخاطر مشغله زیاد نتونستم زود به زود بیام و برات بنویسم از روزای قشنگ با تو بودن و عاشقانه هام با تو معید عزیزم سه سال به همین زودی سه سال از اومدنت گذشت و تمام این روزها من خدارو رو بخاطر داشتنت شکر میکنم هروقت که معصومانه خوابیدی نگاهت میکنم و هزار بار خدارو شکر میکنم که منو لایق دونست و فرشته زیبا و پاکی رو بهم هدیه کردولی گاهی وقتا که خیلی اذیتمون میکنی و من عصبانی میشم و بی اختیار سرت داد میکشم فوری پشیمون میشم و توی دلم غصه میخورم که کنترل خودمو از دست دادمو دعوات کردم مخصوصا که وقتی ناراحتیمو میبینی و هی پشت هم با زبون بچه گونه میگی:"دیگه نمیکنم ... دیگه نمیکنم"...(دیده نمیکنم) الهی من قرب...
19 اسفند 1392

بعد از مدتها

ما اومدیم بعد از مدتها با یه عالمه خبر و اتفاقهای جدید و خوب! توی این مدت گل پسر مامان کلی بزرگ شده اصلاً آقا شده،از مردادماه شیرخوردن با شیشه رو که ترک کرده بود هیچ پوشک رو هم دو سه هفته بعدش ترک کرد البته اوایل خودم شبا وقتی که خوابش میبرد پوشکش میکردم ولی بعد از یکی دو هفته کلاً آزاد خوابید و خدا رو شکر پسر آقایی بود و اصلاً مارو اذیت نکرد توی این مدت مثل بقیه موارد که خیلی سریع عادت کرد . حالا دیگه شبا موقع خواب بزرگترین دقدقش مسواک زدنه گاهی وقتا که یادش میره میاد سر میذاره روی بالشت یهو یادش میفته سریع پا میشه و راه میفته سمت دستشویی!!!!! کلی ماجرا توی این چند وقته اتفاق افتاد که یکیش امتحان بیمه مرکزی من بود که تاریخش 7...
18 مهر 1392

پروژه جدید

چند وقتی میشد که تو این فکر بودیم معید جونو از شیشه شیر ترکش بدیم و بیشتر غذا بخوره آخه همش با شیر معدشو پر میکرد و اشتها به پلو و غذاهای دیگه نداشت  تا اینکه یه روز... یهو    (دقت کردید) باز هم یهو یه تصمیم جدید گرفتم و ظهر که رسیدیم خونه آماده خوابیدن شدیم معیدی هم روی بالشش آماده بود تا شیر و علسش رو براش بیارم. اومدم و گفتم : مامانی میدونی اون گاوی که ازش شیر میگرفتیم مریض شده؟ یعنی از همون موقع تا الان که 10 روزی گذشته تمام ظهر و شب موقع خواب میپرسه معید:دابی (گاوی) مریض شده ؟مامانی جون دابی ( گاوی ) مریض نیست!!!!!!!!! من: آره مامانی دیگه هم نمیتونیم بریم اونجا شیر بگیریم هاپو دارن معید :پس...
2 مرداد 1392

یک روز در روستا

یه بعد ازظهر زیبای تابستونی رو توی روستای پدری مامانم گذروندیم. وای که چه صفایی داشت معید جونم با مهنا جان و علیرضا خان حسابی حالشو بردن. بدون ذره ای اتلاف وقت بریم عکس ببینیم 1392/04/17 ...
2 مرداد 1392

شعرهای مهد کودکی

معید عزیزم اینروزا حال و هوای ما یه جور دیگست تقریباً برنامه زندگیمون با مهد رفتن شما نظم خاصی گرفته و البته اگه همکاری گل پسر من نبود این اصلا و ابدا میسر نمیشد!!!!!!! معید جونم کلی تغییرات کرده بیش از پیش مهربون و خوش اخلاق شده کلی هم دوستای جدید پیدا کرده و شعرای جدید یاد گرفته  این بود که من تصمیم گرفتم واسه اینکه همه اون شعرا موندگار بمونه و وقتی معیدی بزرگ شد یاد این روزهای خاطره انگیز بیفتیم اونها رو علاوه بر دفترچه یادداشت  اینجا هم ثبت کنم . که الهی مامانی قربون اون شعر خوندنو شمردنات مخصوصاً از 20 به بالات بشم . البته هنوزم که هنوز توی دامنه اعداد و ارقامت عدد 8 و 18 وجود ندارن !!!!!!!!! الهی فدات بشم که هر رنگی رو ...
16 تير 1392

آقا معید

پسرم دیگه آقا شده یعنی یه چیزی میگم و یه چیزی میشنوید. اینو من که نه، همه میگن که معیدی دیگه آقا شده واقعاً پسر حرف گوش کنی شده (البته بجز توی ماشین )حرفای من و بابایی فرهادشو گوش میکنه (البته بجز توی ماشین)سرش تو کار خودشه و واسه خودش شعر میخونه و بازی میکنه (البته بجز توی ماشین )اینها رو واسه این میگم که خیلی دلمونو خوش نکنیم چون هنوزم که هنوزم با معضل بزرگی توی ماشین مواجهیم اونم ننشستن توی صندلی و جلو اومدن و شیطنتهای دیگست ولی باز خدا رو شکر توی این دوماهی که از مهد رفتنش میگذره کلی متحول شده جیگر مامان الهی قربونش برم که از گل بودن هیچی کم نداره لحن صحبت کردن مهربونش که دیگه منو کشته آخه موندم این جیگر یه بار من یا بابا فرهاد...
23 خرداد 1392

روز مادر

اول از همه روز مادر رو به همه مادرای مهربون تبریک میگم و امیدوارم سالیان سال سایه شون رو سر عزیزانشون باشه. روز سه شنبه دهم اردیبهشت بود کارهام زیاد بودن و باید علاوه بر اونها هدیه هم واسه مامانا میگرفتم. بابا فرهاد گفت که یه ساعت زودتر از اداره میره دنبال معید جون ، منهم وقتی برگشتم خونه ساعت 2 شده بود پشت در که رسیدم صدای معید جون میومد که میگفت مامانی  مامان آمد...آمد... وقتی که در رو باز کرد احساس کردم که نگاهش و شور و شوقش با هرروز فرق داره فوری دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت مامان جان آآآمدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دووید رفت سمت اوپن دیدم یه برگه کاغذ روش کاردستی گل درست کرده و بالاش نوشته شده بود "مامان جون دوستت دارم" ی...
12 ارديبهشت 1392

اتفاق مهم

سلام به پسر خوب و مهربون و صبورم معید گلی مامان ،چندی پیش بود که تصمیم من و بابایی در مورد مهد کودک رفتن شما حتمی حتمی شد فقط بخاطر سرمای هوای زمستون موکولش کردیم به بهار توی این مدت خیلی تحقیق کردم و از خیلی جاها و کسای مختلف پرس و جو کردم و نتیجه همه این تحقیقات میدانی من و بابایی این شد که الان بهترین سن و زمان واسه مهد رفتن شماست چون هم 2 سالگیت تموم شده و تا حدودی که چه عرض کنم بیشتر از حدود از پس کارهات برمیای و هم اینکه داری کم کم نشونه هایی از لوس شدن (چند تربیتی )شدن رو از خودت بروز میدی که این خیلی خیلی باعث نگرانی ما بود از طرف دیگه توی این مدت 2 سال و 2 ماه مادرجون و آقاجون(مامانی)و مادرجون و پدرجون(بابایی)حسابی شرمندمون کرد...
26 فروردين 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ninimoon می باشد