معیدمعید، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

ninimoon

تولدت مبارک عسل مامانی

هفته ای که گذشت خیلی کارم زیاد بود مامانی نتونستم برات چیزی بنویسم از طرفی تدارک تولد شما از طرفی هم کارای دفتر و هوای سرد وخرید و ..... همه اینا دلایلی بودن که باعث شدن این طرفا پیدام نشه .! ولی امروز اومدم با یه عالمه خبر و عکسای خوشگل البته این عکسا مربوط به آخر تولده که دیگه شما لباس راحتی پوشیدی تا با بچه ها بازی کنی متاسفانه توی همه عکسایی که اول گرفتیم هیچ کدومش تکی نبود همش منو مهنا کوچولو (دختر خاله) حضور داریم که از آپ کردنشون معذورم       تولد معید جونم با اینکه کاملاً خودمونی و خونوادگی بود ولی فوق العاده برگزار شد من که خیلی راضی بودم   روز قبل تولد بابایی تصمیم گرفت که بر...
30 بهمن 1390

مسافرت

سلام ما اومدیم عسل مامانی یه 10 روزی حسابی با هم کیف کردیم آخه تمام وقت باهات بودم و خیلی بهم خوش گذشت.   آخه معید کوچولو واسه اولین بار با ما به مسافرت اومد اونم یه مسافرت خیلی دور ! کجا؟ قشم و بندرعباس الهی قربون این پسر مسافرتی و خوش اخلاقم برم که اینقد آقایی کرد و مامان باباشو اذیت نکرد . معید گلم توی این یه هفته یعنی از اول بهمن تا نهم که با هم رفتیم دددد کلی کارا و شیطونیای تازه یاد گرفت ولی اینقد پسر خوبی بود ، با دیدن بچه ها چنان ذوقی می کرد مخصوصاً تو عروسی معید کوچولو و باراد جون معید کوچولو و برسا جون   عزیز دلم بازم بطور کاملاً غیر منتظره 2 تا دندون در آورد اینبار ...
13 بهمن 1390

توپی معید کو؟؟؟؟

معید جونم عاشق توپی شه ،قربونش برم الهی که در هر حالی باشه همینکه میگیم توپی میره دنبالش   معید جونم آقا شده، همینکه دست میاریم جلوش فوری دست راست کوچولوش میاره جلو تا دست بده   معید گلم عاشق پووو کوچولوشه ،که البته خونه مادر جونه تا صبحها اونجا باهاش بازی کنه و بیفته سرش   معید مامان عاشق سوپ ماهیچه با ماسته، البته پوره سیب زمینی هم خیلی دوست داره   معید جوجو توچول موچول عاشق گوشی تلفن و عینک مادر جون و آقاجونه که یهویی دست میندازه میکشه   ...
13 بهمن 1390

آشپزخونه

عزیز دل مامانی اینقده کنجکاویات زیاد شده که هر جا میرم دنبالم میای الهی فدات بشم همش که نگات میکنم یاد پارسال می افتم که این موقع ها کجا بودی جو جو طلایی من ؟؟؟ توی دل مامانی داشتی تالاپ تولوپ می کردی وای که چقد تو شیرینی عسل من مامانی میدونی دم من شدی و تا پا تو آشپز خونه میذارم تو هر شرایطی که باشی خودتو بهم میرسونی دیگه گاز و لباسشویی و یخچال و کابینتای بیچاره از دستت اسیرن در آن واحد در کابینت که باز میشه وسیله ها و ظرف و ظروف کف آشپز خونه ریختست آخه شیطون بلا ،مامانی خسته اس نمیتونه هی دنبالت راه بیفته و جمع کنه خراب کاریاتو قربونت برم ولی چون عاشقتم اشکالی نداره در هر حالی که باشم با هر خستگی و مشغله ای بازم میمیرم واست. معید توچول...
21 دی 1390

بازم خرابکاری

معید جون نگو بلا بگو  آخه غذا خوردنتم جالبه هر نوع میوه ای اعم از سیب خیار هویج..... به قول بابایی در اندازه های کوچیک (نایسر دایسر ) خورد میکنی و تحویل میدی و البته گاهی وقتا تحویل نمیدی که بعد متوجه میشیشم که توی لباسته با اون مرواریدای سفیدت الهی من قربون اون 8 تایی یات برم که برق میزنه از سفیدی و تیز بودنشم که به همه ثابت شده مخصوصاً به لپای بابایی فرهاد جون جون جونی آخه چند روز پیش که بابایی هی بهت گیر داد که بوسش کنی چنان دندونی گرفتی لپاشو که جای هر 8 تاش روی صورت بابایی تا نیم ساعت مونده بود و به حرف خودش تا دو روز درد میکرد اتفاقاً از لپای دندون گرفته بابایی هم عکس انداختم ولی به دلایل اخلاقی از گذاشتن این عکس معذورم!...
21 دی 1390

وروجک بازی

معید مامانی سلام عسلم دوباره اومدم با یه عالمه حرف از وروجک بازیا و شیطونیای جدیدت الهی قربونت برم مامانی که از دستت پامو تو ی آشپزخونه بذارم ، دست به شکستنت هم که زیاد شده تا حالا سه تا تلفات داشتیم جام و گلدون شیشه ای و ترشی سیر توی کابینت عزیر دلم آخه تو چقد خوش اخلاقی قربون خنده روییت برم که همینکه از خواب پا میشی لبخند میزنی   جدیداً هم که دس دسی یاد گرفتی گاهی وقتا وسط جیغ زدن و گریه کردن هم دس دسی میکنی   معید مامانی امروز یکشنبه است و تو خونه مادر جون بابایی هستی خدارو شکر اینقد که مادر جون و آقا جون بهت میرسنا خیالم راحت راحته .توهم که خوابت کم کم تنظیم شده صبحا حتماً یک ساعتی میخوابی بعد از ظ...
21 دی 1390

نامه23

بازم تاخیر داشتم مامانی هنوزم وقت نکردم کلی عکس داری که باید برات بذارم آخه اگه بدونی کار مامانی چقد اینروزا زیاده واقعاً حقو به من میدی. اول از همه بگم که امروز پیش مادر جون آقاجون (بابایی )بودی چون مادر جون وقت دکتر داشت بعدش هم بگم که دیروز رفته بودیم مهدیه (مراسم شیر خوارگان حسین(ع)) که با آشوبهایی که به پا کرد سر یه ساعت اومدیم بیرنم ،حسانه جونم بود که اونم مثل نصفی از بچه ها سه سوته خوابش برد ولی شماها که بیدار بودین ..........واویلا     راستی مامانی علاوه بر ماما بابا نه نه گفتننات جدیداً تشخیص دادم که منظورت از نه نه دقیقاً منم (لاله) اینهمه زحمت کشیدم حالا شدم نه نه رقصیدنت هم که حرف نداره مخصوصاً ب...
26 آذر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ninimoon می باشد