فوری دلم گرفت...
روز چهارشنبه بود 29 آذر ماه غروبی که باباش از دفتر اومد من و معیدی حاضر شدیم و باهم رفتیم بیرون یه دوری زدیم خرید کردیم و برگشتیم خونه ساعت 20:30بود قبل اینکه شام رو آماده کنم یهو یه حسی که نمیدونم چی بود بهم گفت که حالا وقتشه ...
وقتشه که دیگه معیدی رو از شیر بگیرمش (آخه یهو یاد کیمیا جون یکی از دوستای وبلاگی معید افتادم که مامانش 2 روز پیشش همین کارو کرده بود)همینم باعث شد تو تصمیممم مصر تر بشم به بابایی گفتم چسب زخم داریم گفت آره در عرض یه دقیقه رفتم و چسب بریدم و زدم و...
همینکه از اتاق اومدم بیرون و نشستم معید جان اومد... ججججججججججججییییییی جججججججججججججی
منم فوری نشونش دادم و گفتم ببین مامانی جیز شده حالا معید و میگی کپ کرد بچم با انگشت کوچولوش نشون داد یعنی اونیکی وقتی اونیکی رو هم دید حالا زل زده تو چشام همینجوری خیره شده آخ الهی من واسه اون برق چشات بمیرم مامانی که هیچوقت یادم نمیره
بعدشم فوری منو دو بار بوسیدی و رفتی سراغ دوچرخه بعد یه 10دقیقه دوباره برگشتی و بازم همون مراحل انجام شد تااااا وقت خواب که دیگه اول بدبختیم بود بابایی یه شیشه شیر عسل برات آماده کرد و خوردی و گرفتی یقه منو منم که دم به خواب زده بودم و اینقد که بوسم کردی سر و مو صورت و دستامو که الهی فدات بشم بعدش هی میرفتی بابایی رو میبوسیدی و دوباره میومدی سراغ من و بعد حدود نیم ساعت دیدم که عشقم نفسم خواب خوابه!!!!!!!!!!!!!!
فرداشو جمعه هم همینطور گذشت تا امروز که شنبه است و جیگر من سه روزه که شیر مامانی رو نخورده و من یه حس غریبی دارم یه جورایی مثل اینکه اعتیاد پیدا کردم و الان دارم ترک میکنمش هی وسوسه میشم که بغلش کنم و بهش شیر بدم و همش دلم تنگ میشه واسه اون لحظه ولی هی سعی می کنم که به خودم مسلط بشم تا بالاخره تونسته باشم عزیز دلمو توی پایان 22 ماهگی البته یه هفته هم بیشتر از شیر بگیرم.
البته بگم که تجربه خیلی قشنگی بود که برای اولین و آخرین بار تو
تمام طول عمرم داشتم و حسابی ازش لذت بردم .
فقط الان نمیدونم با این دلتنگیه چیکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟