معیدمعید، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

ninimoon

دوشنبه

امروز هم بهتر از روزهای قبل شروع شد رفتم دنبال کارای تشکیل پرونده و....... خدا رو شکر فعلاً که همه چیز مرتبه ،قرار شد پس فردا ساعت 7 صبح بیمارستان باشم معید جون امروز که خاله پریسا (ز)اسمتو ازم پرسید خیلی خوشش اومد کلی تعریف کرد کارامو هم جفت و جور کرد اتاق ویژه هم رزروو کردم که حسابی با هم راحت باشیم که بابایی هم خواست پیشمون شب تا صبح وایسته،هورا!!!!!!!!! مامانی امشب دیگه کیفتو جمع و جور میکنم فردا  عصر هم یه کم به خودم میرسم دیگه دفتر نمیام البته دلم میخواد بیام ولی خب مردم چی میگن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ معید جون نمیدونی چقد هوا خوب و آفتابیه عین بهار میمونه . امروز غروبم عکسامون حاضره باید بریم آتلیه بگیریم وروجک من فقط یه فردا مونده ها !!!!!پ...
30 آبان 1390

سه شنبه

بالاخره آخرین روز هم اومد . انتظارها به پایان رسید همه منتظریم من و بابایی خیلی بیشتر از بقیه. معید جون حالا که دیگه اومدنت خیلی نزدیک شده هر لحظه بیشتر از لحظه قبل حست می کنم ، حالا که دیگه اومدنی شدی ازت میخوام یه قولایی بهم بدی قول مردونه باشه مامانی، اولاًوقتی پا گذاشتی به این دنیا اول باید مرد باشی مرد مرد ، پاک و معصوم باشی درست مثل روز اول مثل فردا ، همیشه همیشه یاد خدا باشی تا خدا هم هیچوقت تنهات نذاره ، توکلت فقط به خدا باشه ، به هیچکس جز خدا تکیه نکن. معید جون ، من و بابا فرهاد رو قولت حساب می کنیم و تمام سعیمو ن اینه که از هیچی واست کم نذاریم و تا هستیم تمام تلاشمونو واسه خوشبختی ، سلامت و موفقیتت انجام بدیم .امیدمون اینه که هز...
30 آبان 1390

نامه دوم

سلام معید عزیزم امروز 16 روزه شده امروزم مامانی تنهاش گذاشته و اومده دفتر وای چه مامان بدی!!!!!!!!! دیروز که 15 روزگی معید جون بود بردمش واسه مراقبت قد: 49/5 وزن: 3400 گرم و دور سر :35 راستی یادم رفته بودقد و وزن بدو تولدشو بگم قد:48 وزن2770: گرم و دور سر :34 مامانی توی این روزا درسته که همه چیز خیلی سخته از یه طرف مراقبت از تو شیر دادنت، آروغ گرفتنت، عوض کردنت ، کارای خونه ،آشپزی ، رفت و آمد دفتر و ........اگه کمکای بابا فرهاد نبود واقعاً کم می آوردم همین حالاشم یکی دو بار از خستگی اشکم در اومده ولی وقتی یاد اون قیافه خوشگل و لپای قرمز و چشای انگوریت می افتم همه خستگی یادم میره . معید جون یاد لپ قرمزی خیس عرقت بعد شیر خوردن افتادم...
30 آبان 1390

نامه چهارم

*** تولد یه ماهگیت مبارک عزیزم. *** معید جونم دیروز یه ماهه شد باورم نمیشه ،چقد رود گذشت فوری 30 روز از عمر جوجو کوچولوی ما سپری شد . قربونش برم دیروز سنگ تموم گذاشت ما هم خسته ،یه کمی هم خونه رو گردگیری کرده بودیم بیحال بیحال که بودیم معید جان هم ماشالا از ساعت 7 تا 11 شب یکسره کرده بود........   معید من، امسال واسه اولین بار عید و میبینی گلم ؟ وای خدایا چیزی نمونده دیگه فقط 9 روز ،اگه وروجکه اجازه بده شاید بتونم توی این چند روز کارای عقب افتاده رو انجام بدم......
30 آبان 1390

نامه 22

ای وای مامانی یادم رفت در مورد مراقبت 9 ماهگیت بگم قربونت برم که وزنت 8500 گرم و قدت 69 سانت شده پسرم دیگه بزرگ شده مرد شده ماشاالله فقط اگه این جیغارو کمترش کنی کلی خوشحالمون می کنی مامانی ، آخه چقد جیغ و داد الکی واقعاً گاهی وقتا نمیدونیم چی میخوای که اینقد دادای بیخود میزنی نمونش دیروز خونه مادر جون که دیگه اشکمو در آوردی ...
30 آبان 1390

نامه بیستم

عسل مامانی سلام میخوام از دیروز واست بنویسم که جمعه بود و ما خونه بودیم تو هم از صبح که ساعت 9.30 از خواب بیدار شدی تا غروب اصلاً نخوابیدی واقعاً اذیت میکردیا اصلاً نذاشتی مامانی کاراشو بکنه وروجک من همین که میذاشتمت پایین بسمت تلویزیون تو یه چشم به هم زدن میدیدم برگشتی مبل رو گرفتی سرپا وایستادی قربونت برم الهی غروبم با هم رفتیم انزلی کلی واست چیز میز خریدیم ولی تو همش جیغ و داد میزدی خانومای فروشنده از دستت اسیر بودن اینقد که نازت میکردن و تو واسشون میخندیدی میخواستن بخورنت مامانی واییییی خوب شد قورتت نداندن جوجو!!!!!!! شب که برگشتیم رفتیم خونه مادر جون کلی هم اونجا بازی کردی (بدو بدو بدو     اومدمااااا...
7 آبان 1390

نامه نوزدهم

دیروز عصر منو معید خونه بودیم  نرفتیم دفتر ،چون که معید گلم حموم کرده بود و هوا هم یه کم سرد بود گفتم خونه باشیم بهتره اتفاقاً از شانس خوبمون از مرکز آمار اومدن واسه سر شماری و با صدای زنگشون معید جونم بیدار شد مجبور شدیم دونفری مشارکت کنیم قربونش برم کلی واسه خانوما خندید راستی عزیز دلم بعد چند روز اددد ددد گفتن و ننننه نننه گفتن بالاخره امروز صبح یه ماماما جانانه گفت و دل مامانی رو حسابی برد امروزم طبق معمول همیشه ساعت 8 بیدار شدمو کم کم شروع کردم به حاضر شد تو اتاق خودمون بودم که یهو دیدم صدای دددددد اومد دوویدم اومدم تو هال دیدم هندونه من مثل پیشی رو شکمش وایستاده و منو نگاه میکنه چشای خوشگلش تو تاریکی برق میزد برقارو روشن ...
4 آبان 1390

نامه هجدهم

روزاولا !!!!!!!!!!!!!!! تا حال نشنیده بودم چنین چیزی !!! هفته ای که گذشت واقعاً بد بود معید جان من مریض شده بود اونم از نوع تب بالا، دیگه مارو کشت از ترس بخدا.تب شدید معید غروبا شروع میشد و تا سه روز هم ادامه داشت دو بارم رفتیم دکتر ولی با وجود مصرف دارو بازم خوب نمیشد درجه تب که میذاشتم 39-40 بود من میمردم ولی هیچ علائمی از سرما خوردگی یا سرفه و آبریزش نداشت خلاصه بعد کلی ازمایش و مصرف دارو دکتر گفت خدا شکر عفونت ادرار نسیت نگران نباش تا فردا تبش قطع میشه بعد بدنش جوشای قرمز میزنه که دقیقاً دیروز غروب همینطورم شد حمومش که کردم عین لبو شده بود عسل مامان .به دکترش که زنگیدم گفت همون تشخیص خودمون (روزولا) یا تب سه روزه بود و این قر...
2 آبان 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ninimoon می باشد